می‌گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز

که خورشید را از خاموشیِ او به عاریه ربوده‌اند...

می‌گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز

که خورشید را از خاموشیِ او به عاریه ربوده‌اند...

اولین روز و اموال بربادرفته

دیروز صبح با همون حس عصبانیتی که از سلطان داشتم از خواب بیدار شدم یعنی با صدای جینگیل بیدار شدم و سلطان که میگفت دمی بیا مراقبش باش !

جینگیل تو بغلم خوابش برد ، فینگیل بیدار شد و مشغول تمرین راه رفتن با هم بودیم 

سلطان بیدار شد ورفت حموم ، درگیر رتق وفتق امور خونه بودم ، سلطان رفت اداره و من موندم بچه ها

پرستار نیامد ، ساعت 10دقه به 8 بود ، تماس پشت تماس ، جواب نمیداد ، منتظرش بودم اما نیامد ، ساعت 8:10 بود دوستش زنگ زد سراغشو میگرفت گفتم سریع خوتو برسون رفیقت نیامده حداقل امروزو پیششون باش تا ببینم چی میشه 

زنگ زدم مادرشوهرم هم اومد ، خلاصه اینکه اونروز بخیری و خوشی تمام شد و من اومدم خونه

عصری هم رفتم باشگاه ، برگشتنی مامان خونه بود ، موقع رفتن باهاش تسویه حساب کردم و گفت وقتی منو برسونی تتمه روهم بهت میدم 

جینیگل بیدار بود با سلطان ومامان رفتن پی نون وشیر ، من ساک روگذاشتم جلوم و مشغول بررسی طلاها وپولها

یهو استرس گرفت منو ، یک چهارم اموالمون نبود!!!!!!!!!!!

بهمین سادگی ...


نمیدونم کجا دنبال پولها و طلاها بگردم ، کی رو متهم کنم...



پ.ن: قرآن نخوندم ! قرص آهن و ماهی نخوردم ! مسواک نزدم ! کمی تا قسمتی عصبانی هم بودم البته بخاطر طلاها و پولها ! 

اما تو مسئله رژیم خیلی مراعات کردم 

  • ترنج خاتون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی