می‌گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز

که خورشید را از خاموشیِ او به عاریه ربوده‌اند...

می‌گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز

که خورشید را از خاموشیِ او به عاریه ربوده‌اند...

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هجدهمین روز - خستگی صبح شنبه

صبح ساعت شش بعد از مقاومتهای پی درپی پس از بیدارخوابیهای بسیار شبانه کودکانم بالاخره بیدار شدم وجینگلی رو بغل کردم و با دوتا دماغ کثیف و یه چشم چرک بسته مواجه شدم !

و این یعنی دردسر تازه

پسرک هم بیدار شد با لبخند البته

بعد از پاشیدن قطره کلرور سدیم در بینی های مبارکشان (یادم رفت بگم دخترک فسقلی هم بیدار شده بود با لبخند)

مشغول آشپزی ، شستن ظرفها، آماده کردن کتری شیر بچه ها ، سوپ صبحانه و شیرعسل برای آقامون بطور همزمان شدم 

ناهار چی داریم عایا ؟ آبگوشت 

نون نداریم ! سبزی داریم اما ، پنیر صبحانه نداریم ! تخم مرغ که داریم 


با گریه ها وبهانه های بچه ها ازخونه زدم بیرون وبه پرستار گفتم خودت واسه صبحانه خودت یه کاری بکن ، کره کنجد هست ،نون هم مقدارکمی هست 


الان هم اداره ام، نمازخوندم ، قرآن خوندم،کمیسیون برگزار شده ، کمی کمک روشنک کردم 

و گرسنه امه !!!!

دوازدهمین روز و گشادی ملت

صبح داشتم خبرای روز رو زیر رو رو میکردم تو سایتها ، هر کی هرچی رو گردن یکی دیگه انداخته بود 

به این نتیجه رسیدم اگه به این ملت باشه گشادی خودشونو هم گردن ح.ر میندازن !


دیروز یه بنده خدا اومده که مراقبت بکنه از نی نی ها و من با خاطرجمعی برم سرکار،اونوقت امروز نیامده !

اونقده بهش تاکید کردم من باید سریع برسم اداره من نمیتونم بیشتر از این تاخیر بکنم کلی توبیخ میشم 

اینم نتیجه اش ،نیامد !!!


مردم مشکلات خودشونو دارن قبول ، اما مسئولیت پذیری چی میشه پس !


اوضاعی شده برا خودش نمیدونم چیکار کنم 

اون از اون پرستارکه طلاها و پولامو برداشته رفته خرج عیش و نوش سوگولیش کرده وهیچی به هیچی 

اینم از وضعیت من و سه بچه قدونیم قد و بهانه گیر


و اداره ای که نمیدونم ....

پنجمین روز - باری اضافه بر دوش

ازاونجایی که درگیر ماتمسرایی برای اموال برباد رفته می باشیم رژیم وپیگیری های متعاقباً رو بیخیال شدم !


بگذریم اعصاب خوردی امروزم بابت موضوعی دیگه هست که به عرض می رسونم بماند یادگار ....


دیروز ظهر وقتی پیگیر ماجرای تماس تلفنی با ستوان آگاهی شدم سلطان برگشت گفت ساعت 4 زنگ میزنم کلانتری بیان صورتجلسه کنن بعدشم خوابش برد منم بابچه های بازی میکردم ودیگه صداش نزدم که فلونی ساعت از 4 گذشت

جینگیلی جیش کرده بود خیلی وقت پیش و دیگه نمیشد بیشتر از این تعلل کرد ، رفتم تو دستشویی فینگیلی اومد پشت سرم اجباراً سلطان روبیدار کردم و دیگه کم کم حاضر شدیم که بریم بیرون ، بیخیال کلانتری 

وقتی برگشتیم ،سلطان پرسید جایی نمیخوایم بریم گفتم نه ، زنگ زد کلانتری اومد

اومدن کمی پرس وجو کردن وقرار شدفرداش پرستارها برن کلانتری وموضوع داخل کلانتری حل بشه و به بیرون درز پیدا نکنه !


از بعد رفتنشون سلطان رفت تو پوز ولوچ وانگار نه انگار !!!

منم ساکت به کارای خونه پرداختم ، صبحش گفت چیکار میکنی میری کلانتری ؟! گفتم من باید برم خودت چی !!! گفت من به اینکارا کار ندارم !!!

منم پرستار که اومد رفتم اداره و سلطان کلافه از تماسهای پی در پی کلانتری همش زنگ میزد که پاشو برو ، بیا جوابشونو بده و ...

در نهایت هم گفت شماره تو روبدم به کلانتری ؟ من دیشب اشتباه کردم شماره خودمو دادم !!!!

گفتم آفرین هر کار دوست داری بکن

یه وقتی هم که خودم تماس گرفته بودم پیگیر ماجرا بشم گفتم زنگ بزن کلانتری بگو طلاها پیدا شده واشتباه از ما بوده وپرونده رو ببندن وخلاص!

ظهری هم یه آقایی اومد واسه نصب دوربین بازدیدی کرد ورفت 



همه ی اون بتی که ساخته بودم از حمایت سلطان از بانو !!! فرو ریخت ، اونقدر که تمام دیروز عصبانی وبهم ریخته بودم ....

اولین روز و اموال بربادرفته

دیروز صبح با همون حس عصبانیتی که از سلطان داشتم از خواب بیدار شدم یعنی با صدای جینگیل بیدار شدم و سلطان که میگفت دمی بیا مراقبش باش !

جینگیل تو بغلم خوابش برد ، فینگیل بیدار شد و مشغول تمرین راه رفتن با هم بودیم 

سلطان بیدار شد ورفت حموم ، درگیر رتق وفتق امور خونه بودم ، سلطان رفت اداره و من موندم بچه ها

پرستار نیامد ، ساعت 10دقه به 8 بود ، تماس پشت تماس ، جواب نمیداد ، منتظرش بودم اما نیامد ، ساعت 8:10 بود دوستش زنگ زد سراغشو میگرفت گفتم سریع خوتو برسون رفیقت نیامده حداقل امروزو پیششون باش تا ببینم چی میشه 

زنگ زدم مادرشوهرم هم اومد ، خلاصه اینکه اونروز بخیری و خوشی تمام شد و من اومدم خونه

عصری هم رفتم باشگاه ، برگشتنی مامان خونه بود ، موقع رفتن باهاش تسویه حساب کردم و گفت وقتی منو برسونی تتمه روهم بهت میدم 

جینیگل بیدار بود با سلطان ومامان رفتن پی نون وشیر ، من ساک روگذاشتم جلوم و مشغول بررسی طلاها وپولها

یهو استرس گرفت منو ، یک چهارم اموالمون نبود!!!!!!!!!!!

بهمین سادگی ...


نمیدونم کجا دنبال پولها و طلاها بگردم ، کی رو متهم کنم...



پ.ن: قرآن نخوندم ! قرص آهن و ماهی نخوردم ! مسواک نزدم ! کمی تا قسمتی عصبانی هم بودم البته بخاطر طلاها و پولها ! 

اما تو مسئله رژیم خیلی مراعات کردم 

غر نامه . 1

الان حسابی عصبانی هستم

هزار و یک دلیل دارم که شاید فردا یا پس فردا همش مسخره بنظر بیاد اما الان موجه هست

1.دم غروبی با زور و زحمت فسقلی و فینگیلی و جینگلی رو خوابونده بودم خوشحال و خندون لب تاپ رو آوردم که سریال دانتون ابی رو ببینم اولش مامان زنگ زده و نفهمیدم با چه سرعتی رد تماس دادم یه وقت بیدار نشن .میخواس بیاد خونمون گفتم خوابیدن بچه ها فردا عصر بیا که بتونم برم باشگاه اومدم نشستم که سریال ببینم دیییییینگ زنگ در خونه باعث شد فینگیلی بیدارشه یالله کنان گویان آمدن بالا هی میگم یواش ولی کو گوش شنوا منم عصبانی شدم و رو ترش کردم که قیل اومدن تماس بگیرین این چه کاریه بی خبر پا ماشین میاین اینجا شاید من تو خونه مهمون داشته باشم نخوام کس دیگه ای بیاد چند مرتبه هم تاکید کردم قبل اومدن تماس بگیرین بی خبر نیاین اما بجای عذر خواهی و ندامت سعی در توجیه کارشون داشتن که اینا بد موقع خوابیدن و ...

2. به سلطان از عصر چند مرتبه گفتم برو حموم بو عرق میدی فک کنید از پنج شنبه نرفته حموم! !! بعد هی گفت باشه بعدا میرم کمی صبر کن و ....

الان که بچه ها بالاخره خوابیدن هرچی اصرار کردم نرفت در نهایت هم سر من داد زد که نمیخوام برم ...


3.از سر شب که اومدن میخوان برن! اما فک کنید ساعت 22:30 شده بچه ها از زور خواب جیغ میزنن هنوز نشستن استخاره میکنن برن یا نرن منم برقا رو خاموش کردم وقتی دیدم باباهه رفت بیرون به مامانه میگم شما برین من خودم فسقلی رو میخوابونم این وسط جینگیلی جیغ میزنه سلطان نشسته پینکی میزنه منم ناچارا صدامو بلندتر کردم که سلطان بیا بچه رو وردار دیگه

4.یه چای درست کرده با بیسکویت آورده دیگه تمام اینا هم نشستن قصد رفتن ندارن آخرش مجبور شدم شام درست کنم حالا شما فک کن ما دیشب نه پریشب خونشون بودیم فردا شب هم که دوره قران اونجاست 


دارم استخاره میکنم برم دوره قران یا نه .حسش نیست رسماً .دلم میگه بشین خونه نرو اونجا اینایم هی بیان خط در میون تحویلشون بگیر شاید از خودشون بفهمن

ولی بعید میدونم