می‌گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز

که خورشید را از خاموشیِ او به عاریه ربوده‌اند...

می‌گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز

که خورشید را از خاموشیِ او به عاریه ربوده‌اند...

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سی و ششمین روز - هوای عاشقانه

هوای یه جوری دو نفره است 

شایدم تقصیر چیستا یثربی هست با ذکر خاطرات عاشقیش

نمیدونم

اما دلم دنبال حس عاشقی بود از سر صبح

نشستم قصه های نیمه تمامم رو خوندم 

کاش بشه کاش بتونم ....


قصه ی مهدی و تکتم از همه اشون شیرینتره ، اونو می نویسم 

ان شاء الله

سی امین روز و چند روایت

شب جمعه به امید شنیدین دعای کمیل راهی هیئت شدیم ، و خب طبق معمول به منبر حاج آقا رسیدیم و بس

سلطان هم به دلیل خستگی مفرط قرار شد نیاد واستراحتی داشته باشه

هیئت شلوغ بود و من خیال کردم شب جمعه است و ملت زیادی مسلمون واهل دعای کمیل و خاصه اینکه فردا تعطیله وفرصت زیادتربرای استراحت ، اینه دلیل شلوغی

مشغول گپ وگفت با دخترعمه سلطان بودیم که میگفت از ماه آینده قصد اقدام برای فرزند دوم داریم و ....

حاج آقا هم سر منبر داشت حرف میزد و چیزهایی که من شنیدم ویادم مونده رو میگم :

1. باید در وقت امر به معروف حرمت افراد رو نگه داریم و طوری رفتار کنیم و موعظه که طرف دلسرد نشه 

2. باید شرایط برای امنیت آمرین به معروف وناهیان منکر ایجاد بشه و ما اینروزها امنیت نداریم !!!

3. کسی که سر تو خونه کسی بکنه اگه درش باز باشه و چشمش به نامحرم و نوامیس مردم بیفته از دنیا نمیره تا رسوا نشه

4. منبر نباید طولانی باشه که حوصله شنوندگان سر بره !


یهو دیدم درب ورودی چارلنگ بازشد و سینی به دست اومدن داخل ، بلــــه اینم دلیل شلوغی امشب ،شام میدادن !


جالبترش این بود که ارغوان با کمال خونسردی رفت از روی سینی یه غذا واسه خودش برداشت و اومد اینطرف پیش مادربزرگش !

یه سلطان زاده زرنگ دمش گرم


بعدش رفتیم روضه خونه حاجی اونجا هم یه پیرزن غرغرو بود که مشغول نصحیت یه کودک بود یه کودک 5ساله 

منم برگشتم بهش گفتم شما فک کردی بچه های این دوره زمونه از لولو و دیو و غول می ترسن !؟


فینگیل مشغول راه رفتن بود که سرش خورد به پایه میز وصدای گریه اش بلند شد ، منم خیلی خونسرد بچه روبرداشتم وگفتم چیزی نشده مامان جان گریه نکن 


بعد این پیرزنه داشت غیبت عروسش رو میکرد که بچه اش تا گریه میکنه این غصه میخوره و ...



روضه تمام شد و من اومدم بیرون که به اتفاق پدر ومادر شوهر بریم منزل ، چند آخوند اومدن بیرون یکی سید بود و یکی پیر

دوتا کودک 10 -12 ساله به طعنه یه چیزایی میگفتن که اولش فک میکردم با من نیستن ولی بعدش فهیمدم با منن !!!

معتقد بودن که من چون سلام نکردم به حاج آقا که از حوزه قم هم هست و اینا قبلا که قم بودن همسایه اشون بوده ، پس میرم جهنم چون گناه کردم وسلام نکردن به حاج آقا گناهی نابخشوندنی هست و باعث میشه درب جهنم برای من باز بشه ...



یهو دلم لرزید یعنی من بچه هامو ببرم روضه که تم مذهبی داشته باشن اما این وسط با این مدل تربیت کردنهای سیاه - سفید چه کنم 

نخوام خیلی چیزا رو یاد بگیرن چکار کنم ؟



بیست وچهارمین روز- بیچاره آش نخورده سوخته دهانش

عصر روز هشتم محرم به اتفاق سلطان وبچه ها وپرستار رفتیم قبرستون 

بعدش اومدیم تو شهر دوری بزنیم ونذریی بخوریم 

دور زدنامون که تمام شد غروب شده بود و اذون هم داده بودن

تو مسیر برگشت خونه بودیم که یه قانون گریزی ماشینش رو برای گرفتن نذری سر راه ملت پارک کرده بود و سلطان که معتقده آدما رو باید سرجاشون نشوند وادبشون کرد ! بعد چند بار بوق زدن واشاره کردن وقتی طرف به تخمش هم حساب نکردش از ماشین پیاده شد ورفت به کمک رانندهه گفت جابجا کنن ، راننده اومد میگه چی میگی تو ، میگه اینجا جای پارک کردن نیست و ...

رانندهه هم گفت نمیخوام جابجا کنم به توچه !!!

وضعیت خنده داری بود، منم به سلطان میگم خب خنک شدی دیدی نرفت به ماچه 

و سلطان عصبانی هم گفت با عصبانیت : دهنتو ببند !!!!!!!!!!

منم ناراحت شدم دیگه هیچی نگفتم 


اومدم خونه و تحویلش هم نگرفتم ، خیلی گفت بیا بریم خونه مامانت و ... منم سکوت و آپدیت اینیستا و ... انگار نه انگار ، مجبور شد ماشین روخاموش کنه وسه بچه رو بیاره تو خونه 

 

داشتم تنهایی شام میخوردم که اومد میگه حالا من یه چیزی گفتم یه اشتباهی کردم تو باید اینجوری برخورد کنی !؟

بفرما تازه بدهکار هم شدیم


مثلاً بوس و نوازش که ببخشمش 

منم چیزی نگفتم وقضیه تمومش کردم


اما مردا نمیدونن که خانوما اگه ناراحت بشن دیگه ناراحت شدن ، مث آب رفته از جو...

بیست وششمین روز- نکبت تا چه حد

سیستم اداری دچار قطع و وصلی شده از سر صبح

جانشین مسئول رو فرستادن اینجا بررسی کنه !

شکمم بدجور می پیچید رفتم قدمی بزنم تا اون به کارش میرسه شاید بلکن بهتر بشم

چند روزی میشه مقادیری بروشور در ودیوار راهرو زدن پیرامون اهمیت مسئله حجاب


قسمتی روخوندم و اومدم واسه روشنک توضیح بدم تا قضاوتم یه جانبه نباشه

میگه اعصاب ندارم نخون نگو لدفن

میگم نشنیدی صبح خرمالو چی نوشته بود ، گفت چرا ولی الان اعصاب ندارم نمیخوام بشنوم !


بعد رو کرد به اون آقاهه جانشین که اعصاب ندارم وقتی اعصاب ندارم دوست ندارم بشنوم زور که نیست

آقاهه برگشته میگه خوبه شما فعلا ً اعصاب ندارین این خانوم - اشاره اش به من بود- که همیشه اعصاب نداره !!!!

چیزی نگفتم ، چیزی نمیشد گفت مگر سکوت 


بهترین راهکار رفتن به wc  و حواله کردن برداشتشون به تخم پسرم هست و بس


این آدما مستحق بی توجهی و کم محلی هستن و لاغیر